توی دل کویر، وسط شهر، میدان امیر چخماق است و شیرینیپزیهایی که لوزهای پستهای و نارگیلی میپزند و آنطرفتر در میان نور و شن درخشندگی کاشیها، یک یزد است و یک مسجد جامع. در ورودیاش ته یک خیابان طویل است و خیابان پر از مغازههایی که ظرفهای قدیمی و شیشههای آبی رنگ آب میفروشند و آن انتها منارههایی به طول 48 متر.
شنیدهای که باید هر شهر را با مسجد جامعش شناخت ، این است که وارد حیاط مسجد جامع یزد میشوی. میگویند نماد قدرت و استواری است و تو این را میبینی چرا که عظیم است، آنقدر عظیم که میدانی هیچگاه فرو نمیریزد. اصلاً هندسه خاصی در آن به کار رفته. نوعی معماری که مربوط به دوران آل مظفر و قرن هشتم و نهم هجری است، هنوز به معماری دوره قاجار نرسیده و از معماری دوره سامانیان هم دور شده است. همین است که معماریاش، با آنچه تا به حال در دیگر شهرها دیدهای، فرق دارد.
عکس ها از پایگاه اینترنتی میراث فرهنگی
از حیاط میتوانی وارد صحن اصلی شوی و سردابهاش را ببینی و یا نه میتوانی به دالانها بروی که گچکاریها را ببینی و نورگیرهایی را که در سقف نیستند؛ بلکه نور را از کنارهها به مسجد میتابانند. توی شبستانها تاریک روشن است؛ نور طبیعی تو را هدایت میکند. اولش میدانی که مسجد قرار نیست تو را شگفتزده کند، چون معماری پیچیدهای ندارد و یا تزئیناتی که دور از ذهنت باشد. حتی ممکن است تا پایان زیارت هم ندانی که چه چیز تو را احاطه کرده. اما چیزی تو را قلقلک میدهد. معماری نخواندهای که بتوانی خوب تحلیلش کنی؛ پس بسنده میکنی به رنگهای سفید ، سرمهای ، سبز و زرد کاشیکاریها و این سؤال همیشگی که چه صبر و حوصلهای که توانستهاند این همه کاشیهای ریز را بچینند کنار هم در جای جای مسجد.
توی مسجد درهای زیادی بسته است و تو و خیلیهای دیگر میان حیاط و در شبستان و صحن ایستادهاید ، برای دیدن محراب و گنبد. محرابش هم یک جورهایی تک است میان کویر. از مرمر است، از مرمر یکپارچه.
دیگر چه؟ گنبد...
گنبد بزرگ است و یک جورهایی خوابیدگی دارد. فکر میکنی که یعنی چه؟ گنبد که شکل واحدی دارد و میبینی که ضمن عظمت و در چشم بودنش، زیاد هم توی چشم نیست. جوری ساختهاند که مثل دیگر مسجدها رکن اصلی نباشد. جوری ساختهاندش که با منارهها ترکیب شود و از زاویه بالا و دور که میبینیاش، بدانی که ویژگی مسجد منارههایش هم هست. کاشیها چقدر میدرخشند وقتی پلهها را بالا میروی و از یک راهروی کوچک حیاط را نظاره میکنی. آنجاست که میفهمی شگفتی کجاست. روحی در این مسجد دمیده شده است.
بابا و مامان و خاله دارند در مسجد قدم میزنند و بر کاشیها حسرت میخورند، ولی تو یک چیزی دیدهای که آنها ندیدهاند... انگار نوری تابیده باشد بر مسجد؛ انگار گذر آدمهای قدیم را حس میکنی. جنس حس تو شبیه همان زمانی است که مسجد شیخ لطفالله اصفهان را دیدهای. میدانی که یک روح خاص بر مسجد دمیده شده است. و کاشیها عجیب میدرخشند و کاشیها هر کدام معماری هلالی خاصی دارند.
دوباره در خیابان هستی و دور میشوی از سر در بلند مسجد و کتیبههای نفیس کوفی و ثلث آن. منارهها دو برابر سر در مسجدند و مسجد واقعاً جامع است، عظیم است، خیلی عظیم، تو را محصور میکند.
گمان میکنی نوری که بر آن میتابد کمی فرق دارد. خورشید در میان آسمان است. یزد در میان کویر است و چیزی آن میان میدرخشد.